تعجب کردم
چند روز پيش رفته بوديم به فضاي سبز نزديكمان شام خورديم پس ازشام مهنا گيردادكه اورا به پارك ببرم .آن نزديكي چند تا تاب بود كه كسي هم نبود مهنا مشغول شد.در اين حين دختركي همراه پدرش به آنجا آمدند ومشغول تاب بازي شدند.دخترك لباس زيبايي پوشيده بود .به چشم مي آمد وخيلي خوش لباس شده بود.به مهنا گفتم كه ديگر بس است برويم.مهنا موقع آمدن به پارك سوشرت پوشيده بود چون هوا كمي سرد بود مادرش هم نگران بود كه سرما نخورد.دست مهنا را گرفتم وبا هم حركت كرديم.تا اينجاي ماجرا مشكلي نبوداما به محض اينكه از جلوي دخترك رد مي شديم چشم مهنا به آن دخترك خورد اولين حركتي كه كرد سوشرتي كه تنش بود را درآورد گفت اين را نميپوشم .از زير سوشرت هم پيرا هن قشنگي پوشيده بود.يك...
نویسنده :
زن عمودخترخاله
12:47